حس وبلاگ نویسی تو وجودم گم شده اصن یه وضعی خخخخخ

یکشنبه صبح که پاشدیم شوبلی گف تبریز کاردارم بریم از اونجا هم معلوم شد عمه حامد تو تبریز خوته دارن همگی میرن اونجا دیگه قرار شد ماهم بریم

اول رفتیم عشقم کاراشو کرد بعدش رفتیم نهار نوش جون کردیم بعد نهارم رفتم خرید

چند وقته از اون مانتو جلو بازها دلم میخواست نمیتونستم خوبشو پیدا کنم دیگه گشتیم یکی رو انتخاب کردم مشکی راه راه اینقدر خوشجله:))) خیلی هم بهم میاد

دیگه یکم گشتیم بعدش رفتیم خونه عمه اینا هنوز اون یکی ها نی اومده بودن قرار بود مادر شوبلی ایناهم فرداش بیان

دیگه بقیه قوم شوهر هم رسید فرداش دیگه همه اومدن30نفر بودیم

خیلی خوش گذشت خیلی هااا شبا تا 5صبح بیدار بودیم حرف میزدیم

هرروز هم میرفتیم بازار گردی یه منطقه:)

دیگع امروز مرحمت کردیم تشریف اوردیم خونه خیلی خسته ام اصن چشام بهز نمیشه شوهری هم مشغول بازی با گوشی هست:)

خوب دیگه منم برم :)))))